داستـان آموزنـده انـسان ها و گاوها
نوشته : دکتر فتح اله آقاسی زاده
توضیح ضروری نویسنده: نویسنده این مطلب، پیشاپیش از محضر همه خوانندگان و انسان های شریف و والامقام، پوزش می طلبد و با كمال تواضع اعلام می دارد هیچ قصدی برای تحقیر و توهین به جامعه انسانی نداشته و ندارد. بعلاوه تاكید دارم گفته شود نگارنده قصد سیاسی خاصی از این یادداشت، نداشته و ندارد و جفاست اگر كسی در پی چنین استنباطی از این یادداشت باشد. مضمون این یادداشت فراتر از اینهاست و نه امروزی كه فارغ از زمان و مكان، و داستان پیوسته و مداومی است.
گاهی بنظرم آمده انسان ها دو دسته اند: دسته ای انسانند اما دسته ای دیگر گاوند! {با پوزش بسیار از جامعه انسانی} در زمان های بسیار، فراوان از خودم پرسیدم ما چگونه باید باشیم؟ انسان یا گاو؟! در بزنگاه های حساسی دیگران را كاویدم و نتوانستم دریابم آنها كدامند؟ گاو یا انسان؟! جسارت نشود به محضر انسانهای فرهیخته! ... حقیقتاً پرسش مهمی است. بنظرم اگر چنین پرسشی را بیشتر بكاویم و پاسخش را بیابیم، تمام راه سعادت را طی خواهیم كرد! متن حاضر در این باره است!
بنابراین، فروتنانه و متواضعانه، سر بر آستان بلند انسانهای فضیلت جو فرود آورده و صمیمانه، همدلانه و از سر سوز و محبت، خواندن این یادداشت را در فضایی فارغ از قیل و قال های زندگی روزمره، توصیه می كند ...
من یك گاوم... گاهی در عالم گاوی افكاری به ذهنم می رسد و مرا اذیت می كند... یكی هم داستان انسان و گاو است. انسانها همیشه ما گاوها را به بدترین لحن و شیوه مسخره می كنند... هركه نمی فهمد و بدون فهم و اندیشه كاری می كند و سخنی می گوید، او را گاو صدا می زنند... همیشه از این رفتار انسانها لجم می گرفت... ناراحت بودم كه چرا من گاوم و چرا این اندازه موجب تمسخر انسانها هستم؟!
از آمدنم نبود گردون را سود / وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچکسی نیز دو گوشم نشنود / کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
رفتار انسانها و احساس تلخ و درآور آور گاو بودن موجب شده بود بیشتر اندیشه كنم كه مگر تفاوت ما گاوها با انسانها كجاست كه آنها این گونه می گویند و ما را جزء موجودات حقیر محسوب می كنند؟ در خلوت گاوی ام، بیشتر و بیشتر اندیشه كردم. پرسان پرسان به كاوش پرداختم... مدتی طولانی گذشت تا توانستم درك كنم چیست راز تفاوت ما گاوها و انسانها!
اندیشه، آرمان و اختیار!
آری یافته بودم. انسانها چیزی داشتند كه من و جنس من نداریم. آنها توانایی اندیشیدن دارند... آنها آرمان دارند... آنها اختیار دارند... اما ما گاوها بجز اندیشه ای نزدیك به غریزه، بقیه چیزها را نداریم! ما دل خوشیم به علف، آب، سبوس و كنجاله... اگر تیمارمان كنند شیرمان را می دهیم و گوشت را... ما هیچگاه كام گیران از شیر و گوشتمان را انتخاب نمیكنیم... ما محكومیم به اینكه شیرمان را در اختیار هر كسی بگذاریم... گاوها به همه شیر می دهند از كودك تا پیر:
برای ما انسانهای شقی و انسانهای فرشته خصال یكسانند... نه كه یكسان باشند ما هم از فرشته خصال ها خوشمان می آید، چرا كه آنها همواره با ما به خوبی و زیبایی رفتار می كنند. اما ما تاب و توان، و اختیاری برای انتخاب كردن و انتخاب شدن نداریم... حداكثر اینكه گاهی طویله داران كژ رفتار را با لگدی از خود دور می كنیم اما در نهایت تسلیمیم و شیر می دهیم.
شاهدش خودم هستم!
خیلی وقتها دلم می خواست شیرم را به آدم های شقی ندهم و بگویم شما را از شیر من سهمی نیست. شما آدم های هفت خط و خال، شقاوت تان را منتشر می كنید و من شرم دارم كه شیر و گوشتم در این راه، مددكارتان باشد... دلم می خواست انتخاب كنم اما نمی توانستم...چرا كه من غالبا در حصار و سیم خاردارم...
شاید گاوی از خوردن شیر و گوشتش توسط انسانهای فرشته سرشت، خشنود شود اما او را یارای انتخاب نیست. او نمی تواند بهره گیران و كامجویان از شیر و گوشتش را انتخاب كند... برای همین همه او را می دوشند و او را با خود دارند... گاوها همیشه به كار می آیند!
گاوها گاوند. شیر می دهند و گوشت. هیچگاه هم نه طغیان می كنند و نه آشفته می شوند. با چنین دركی از تفاوت بزرگ ما گاوها و نوع انسانها، سالها بود كه غمگین همه این حرفها و این سرگذشت تلخ بودم. من گاو بودم و انسانها گاو بودنم را همواره به رخم می كشیدند... شگفت اینكه انسانها درست می گفتند و من و ما و جماعت مرغ و حیوان، ارج و منزلتی در برابر اشرف مخلوقات نداشتیم... و این افكار بیشتر مرا آزار می داد... همواره در این ناراحتی و سوز و گداز بودم...
گر آمدنم به من بُدی نامدمی / ور نیز شدن به من بُدی کی شدمی؟
به زان نبدی که اندرین دیر خراب / نه آمدمی، نه شدمی، نه بدمی
گاهی حرفهایم را به هم طویله ای هایم می گفتم. اما آنها در این حال و هوا نبودند... دغدغه نان و آب روزانه همه ذهن شان را پر كرده بود و مجالی برای این حرفها نداشتند. روزی پیرگاوی به طویله ما آوردند... به نظر سرد و گرم چشیده روزگار و گاوی فهمیده تر از بقیه بود... حرفهایم را می فهمید...
یك روز كه تنها بودیم و حال و هوایی خوش تر فراهم آمده بود، نشستیم و گفتگو كردیم... به من گفت ادعاهای انسانها را باور نكن!... به رفتارشان نگاه كن! انسانها همیشه انسان بودنشان را به رخ ما می كشند، اما آنها چندان هم انسان نیستند! به من می گفت اگر در رفتارشان كاوش كنی آنوقت متوجه می شوی كه آنها فقط و فقط به عادت دیرینه شان، ما را تمسخر می كنند و برخی از آنها با ما چندان متفاوت نیستند...
پیرگاو دانا، همچنین از شنیده ها و تجارب و یافته هایش گفت... می گفت آخرین بار از انسان بزرگی كه خیلی كوچك شده بود، شنیده كه من شیرم را می دهم و پولم را می گیرم!... اهل تعاملم... در خدمت همه كس و همه انسانها با هر آئین و مسلكی هستم... بسیار توانا و قهارم... هم اصولم را دارم، هم زندگی و هم خدمتم را به مردم، انجام می دهم!
سخنان پیرگاو دانا، آرامم كرد. او می گفت سخت نگیر! ما گاوها چندان هم گاو نیستیم!... انسانهای نامدار هم فهمیده اند كه روش گاوها، درست است...
از آن روز تا حال، من بیشتر و بیشر انسانها را كاویدم...و بیشتر به شیوه گاوی، فكر كردم... مدتی خشنود بودم... پیرگاو دانا، راست می گفت... برخی انسانها هم مثل ما هستند... كوچك و بزرگ ندارد... كارمند و مدیر، منشی و رئیس، وزیر و وكیل، و مافوق و مادون ندارد... خیلی از آدم های پرطمطراق هم، مثل ما شدند... به ما پیوستند... با اینكه بازهم ما را سمبل نافهمی و بی اندیشگی می دانند و ما را به تمسخر می گیرند، اما خودشان هم گاو شده اند!
شاید آنها هنوز متوجه نشدند... اما من می دانم و خوشحالم كه برخی از آنها هم مثل ما گاو شده اند... من گاوها را از كیلومترها فاصله، خوب تشخیص می دهم! برخی انسانها كه به نوع ما پیوستند، البته زندگی خوب و آرامی دارند... چون ما!
ما گاوها هم خشنودیم به اینكه سهم كوچك مان را از حیات بزرگ، به ما می دهند و ما هم در ازایش شیر و گوشت مان را به آنها هبه می كنیم. این همان رابطه زیستی حاكم بر حیات حیوانی است... همان كه انسانها آنرا اصلی طبیعی می نامند و همواره جاری و ساری... با چنین مدلی در زندگی حیوانی آشنایم... گاو گاو است و چاره ای ندارد...
راستش اوائل با درك چنین واقعیتی، اندكی خشنود بودم. از پیوستن برخی انسانها به نوع ما! اما خیلی زود خوشحالی و شادمانی ام رنگ باخت و زائل شد... نگران شدم... و غمگین تر از گذشته! این بار اما نه بخاطر خودم، بلكه بخاطر فاجعه بزرگی كه بر سر حیات می آمد.
هرچه بیشتر فكر می كردم، بیشتر نگران می شدم... متوجه شدم در آن صورت، داستان خطرناكی رخ خواهد داد... شاید نسل ما هم با رفتار برخی انسانها، منقرض شود... فاجعه ای خواهد بود! اگر انسانها یادشان برود كه "تفاوتی میان نوع انسان و نوع گاو هست"، فاجعه ای خواهد شد.
آیا درست است كه آنها هم گاو باشند؟! چون گاوها زندگی كنند و بسان آنها بمیرند! آیا انسانها هم باید اسیر دست هرگاوداری، مزد خویش گیرند و عنان از كف ندهند؟ آیا انسانها هم باید مطیع باشند و شیر بدهند و زبان از كام بر نیاورند؟!
گاو بودن البته مایه آسایش و رفاه هست. ما گاوها مشكلی نداریم... چرا كه گاوها آرمان ندارند، اگر آرمانی هم داشته باشیم آرمان بلندی نیست... خوب بخوریم، خوب بنوشیم و خوب شیر بدهیم! نداشتن آرمانهای بلند هیچ هزینه ای ندارد. اما انسانهای انسان، آرمانهای بلندی دارند كه برای ما هم خوب است... آنها كه آرمانهای بلندی دارند حتی برای حقوق ما هم انجمنی شكل دادند!
اگر آنها نباشند گاوداران و طویله داران، هر روز بیشتر از گذشته ما را استثمار می كنند... ما خشنود نمی شویم كه انسانهایی آرمانهایشان را به كناری نهند و هر روز چون ما، در خدمت دیگران قرار گیرند و دغدغه ای نداشته باشند! با چنین اوصافی، دلم می خواهد سخنی هم به انسانهای گاو شده بگویم:
می دانم انسانهای فراموشی گرفته و گاو شده، حتما آرام اند و آشفته خاطر نمی شوند... اما آنها حق ندارند دیگر ما گاوها را به استهزاء بگیرند و بواسطه انسان بودن، بر ما فخر بفروشند...
مدتها بود فكر می كردم راستی، حقیقت خواهی، انتخاب شیر خواهان و امتناع از شیر دهی به آدم های شقی و ناراست، همان آرمانهایی هست كه ما گاوها از درك آن عاجزیم و این موجب شده انسانها بر ما فخر بفروشند... اكنون كه دریافتم كاخ آرمانهای برخی از انسانها، شكسته شده به آنها می گویم:
آهای انسانها حال كه به ما پیوستید، دیگر به ما نتازید و بر ما تفاخر نكنید... اكنون شما نیز چون ما هستید...
شیخی به زنی {...} گفتا مستی / هر لحظه به دام دگری پــا بستی
گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم / آیا تو چنان که می نمایی هستی؟
راستی حیفم آمد سخن آخر را نگویم:
سخن دیگری از پیرگاو دانا، بیادم آمد. گفتنش را برای انسانهای انسان، مفید می دانم. پیرگاو دانا، حرفهایی می زد كه من چندان از آن سر در نیاوردم. گویی به فلسفه نزدیك بود!
او می گفت انسانهای انسان هم فراوانند اما آنها چندان تاثیری بر اوضاع ندارند... پیرگاو دانا از سخنان یك دامپزشك سوگوار، به دوستش خبر می داد... او می گفت روزی در رفت و آمدهایش به اداره دامپزشكی ناكجاآباد، از دامپزشك فیلسوفی كه فلسفه را می دانست و نمی توانست شغلی مرتبط با این علاقه بیابد، شنیده بود كه می گفت:
ما انسانهای انسان، در ناكجاآباد اسیر ساختاریم... در ناكجاآباد، كسی حق انتخاب ندارد و هیچكسی نمی تواند آن باشد كه هست...
اگر ساختاری حق انتخاب انسانهای انسان را به زباله دان بفرستد، آنوقت چه باید كرد؟
جز این می شود كه شده و كار بدانجا می رسد كه همه می فهمند ما انسانها گاو شده ایم، چون كسی حق انتخاب ما را به رسمیت نمی شناسد... برای همین آن مدیر، منشی و آن مستخدم بزرگ و كوچك، مشغول كار و سخنی می شوند كه هیچ تمایل و تخصص و علاقه ای بدان ندارند. كار می كنند چون باید كار كنند تا معیشت شان تامین شود... فیلسوف به كار دیگری و مهندس به كار دیگری... نجار به بنایی و بنا به نجاری می رود...
پیرگاو دانا در نهایت گفته بود انسانهای انسان، خیلی در رنج و عذابند... آنها معتقدند با چنین اوضاعی، توسعه و تعالی محال خواهد بود... او همچنین می گفت: آنها دعا می كنند كه باران بیاید!
پی نوشت نویسنده: نویسنده باز هم از انسانهای انسان پوزش می خواهد. این متن تنها یك نوع نگاه متفاوت به موضوع است و دیگران اگر نوع نگاه دیگری دارند، ارشاد فرمایند.